وقتی بچه بودم یه خونه ای داشتیم تو کرج دقیقا روبری خونمون یه دونه باغ بود خیلیم با صفا بود یه پیرمردی هر روز ساعت ۹ صبح میومد باغ تمیز میکرد ، علفاشو میچید ، چیزی میکاشت توش منم از این پیر مرده خوشم اومده بود هر روز میرفتم دقیقا راس ساعت ۹ که ببینمش آخه دوسش داشتم مثه بابا بزرگم . خلاصه واسم قصه میگفت از زندگیش میگفت از نامردیها روزگار میگفت اونم منو دوست داش عین نوش . با گریه همیشه میگفت : خدا به من یه بچه ام نداد گفتم : خب من جای بچت ، میخندید .تازه معنی بعضی حرفاشو میفهمم .هر وقت مامانم دعوام میکرد میرفتم پیش اون گله ی مامانم اونم با گریه هام گریه میکرد بدشم نازم میکرد از جیبش ۲ تا شکلات در میوورد تا آروم بشم .دلم براش میسوخت غصه همرو میخورد. یه روز که نمره ۲۰ گررفته بودم با ذوق و شوق منتظر اومدنش بودم تا بیاد بهم جایزه بده وخوشحال بشه آخه همیشه میگفت: دلم میخواد تو رو تو لباس سفید دکتری ببینم منم دوست داشتم آرزوشو برآورده کنم خوب درس میخوندم واسه همینم میخواستم بهش نمرمو نشون بدم ............ خلاصه دیدم ۵ دقیقه دیر کرد گفتم شاید از خواب دیر بلند شده بیشتر شد گذشت و گذشت تا ساعت شد ۱۰ خیلی ترسیدم یاد حرفش افتادم (بابایی اگه یه روز نیومدم بدون خوابم،کسیم بیدارم نمیکنه) نفسم تو سینه حبس شد تنها کارا که کردم ریختن قطره ای اشک بود ............ اره خوابید و هیچ وقت بیدار نشد فقط کوله باری از خاطره تو قلبم گذاشتو رفت تا شب گریه کردم و نمرمم موند به انتظارش..... ( قلب تنها)*
قلب یاس
سهشنبه 31 خردادماه سال 1384 ساعت 12:12 ق.ظ
0 لایک
الهی بگم خدا چيکارت نکنه
آبروم رو بردی وسط محل کارم اشکم رو در آوردی
همه فکر کردن ديوونه شدم
ديگه به خدا تو تعريف کردن ازت کم آوردم
فقط ميتونم بگم قشنگ بود ..
خيلی قشنگ
خیلی قشنگ نوشتی
داستانت من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد
دنبال کسی نباش که بتوانی با او زندگی گنی
دنبال کسی باش که نتوانی بدون او زندگی کنی
وای خدا داقونم کردی با این متنت
سعی کن یه چیزی بنویسی که به آدم امید بده
من هم آخرش نفسم تو سینه حبس شده بود
خیلی معرکه نوشتی
مثه اسم من قشنکه
فکر نمیکردم اینقدر بی معرفت باشی کجایی پس
سلام خوبی من سلامم و میخواستم بگم خیلی قشنگ بود
بهم یه سر بزن این آدرس جدیدمه
الو کوشی ؟
چرا نیستی میدونم اینجا جای کامنت نه آف ولی ......